کوزش کبیر
دومین مطلب آزمایشی من
اولین مطالب آزمایشی من
دوشنبه ۱۰ اردیبهشت ۰۳

کوزش کبیر

شجره‌نامه کوروش از سمت خاندان پدری به پارس‌ها می‌رسد؛ که سال‌ها بر «انشان» (شمال خوزستان کنونی)، در جنوب غربی ایران، حاکم بودند؛ و از سمت خاندان مادری به مادها می‌رسد.

از هرودوت روایت است که «آستیاگ» (پدربزرگ کوروش) یک شب در خواب دید که از دخترش «ماندانا» نهر آب بزرگی روان است که نه‌تنها پایتخت او بلکه تمام آسیا را فراگرفت. معبرها خواب او را این‌گونه تعبیر کردند که فرزند دخترش روزی بر تمام آسیا غلبه می‌کند؛ به همین دلیل آستیاگ دخترش را به کمبوجیه شاه شهر انشان داد که نواده هخامنش بود. در همان سال آستیاگ دوباره خواب دید که تاکی از بدن ماندانا روئیده و تمام آسیا را گرفته‌‌است. پس از وضع حمل ماندانا، آستیاگ فرزند دخترش را به یکی از بستگانش به نام «هارپاگ» سپرد و دستور داد که کودک را بکشد. هارپاگ، کوروش‌ کبیر را به یکی از چوپان‌های شاه به نام «میترادات» داد و از او خواست که وی را به دستور شاه به کوهی در میان جنگل رها کند. چوپان کودک را به خانه برد. وقتی همسر چوپان از موضوع باخبر شد، با ناله و زاری به شوهرش اصرار کرد که بچه را نکشد و به‌ جای او، فرزند خود را که مرده به دنیا آمده بود، در جنگل رها سازد. چوپان نظر همسرش را پذیرفت و جسد فرزندش را به ماموران هارپاگ سپرد و به‌جای آن کوروش را نزد خود نگه‌ داشت.

زمانی که کوروش به ۱۰ سالگی رسید و همراه کودکان همسالش در حین گله‌داری بازی می‌کرد، دوستانش او را به‌عنوان شاه انتخاب کردند. او در میان بازی، دستور داد یکی از کودکان را تنبیه کنند. پدر آن پسر به نام «آرتمبر» نزد آستیاگ شکایت کرد و ادعا کرد که یکی از بردگان او فرزند درباریان را زده‌ است. کوروش‌ کبیر را نزد آستیاگ فرستادند تا تنبیه شود. شاه با وجود شباهت کوروش کبیر با خانواده خود، باور نکرد که نوه‌اش باشد. شاه، چوپان را تهدید کرد که اگر حقیقت را نگوید، شکنجه خواهد شد و چوپان حقیقت را به زبان آورد. پس از آن، شاه هارپاگ را فراخواند و از او پرسید: «طفل دخترم را که به تو سپرده بودم، چگونه کشتی؟» هارپاگ با دیدن چوپان پاسخ داد که: «پس از آنکه طفل را به خانه بردم، خواستم طوری رفتار کنم که امر تو اجرا شده باشد و قاتل پسر دخترت هم نباشم.» او گفت حالا که طفل زنده است، باید خدا را شکر کرد و ضیافتی داد و از هارپاگ خواست به این مهمانی بیاید و فرزندش را هم همراه بیاورد. بدین ترتیب، که هارپاگ را برای صرف شام دعوت کرد و بدون آنکه او خبردار شود از بدن فرزندش که همسن کوروش‌ کبیر بود، غذایی تهیه کرد و به پدرش داد.

آستیاگ کوروش را نزد خود خواند و به او گفت: « فرزند عزیزم! به‌دلیل خوابی که دیده بودم، درباره تو بداندیشی کردم، اما خوابم به‌گونه‌ای دیگر تعبیر شد و به برکت بخت بلندت از سرنوشتی که برایت در نظر گرفته شده بود رهایی یافتی. اکنون به پارس راهی خواهی شد و در آنجا پدر و مادرت را باز خواهی شناخت.» بدین ترتیب کوروش دربار آستیاگ را ترک کرد و به درگاه کمبوجیه و خانواده خود رفت. هنگامی که به سن بلوغ رسید، دلیرترین و دوست داشتنی‌ترین نوجوان ایرانی شد.

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در رویا بلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.